جدول جو
جدول جو

معنی تهی دل - جستجوی لغت در جدول جو

تهی دل
(تَ / تِ / تُ دِ)
که کینه ندارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تنک دل
تصویر تنک دل
نازک دل، رقیق القلب، برای مثال تنک دل چو یاران به منزل رسند / نخسبد که واماندگان از پسند (سعدی۱ - ۵۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قوی دل
تصویر قوی دل
دلیر، پردل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنگ دل
تصویر تنگ دل
افسرده، اندوهگین، غمناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آهن دل
تصویر آهن دل
سنگدل، سخت دل، بی رحم، دلیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تهی دست
تصویر تهی دست
تنگ دست، فقیر، بی چیز، بی پول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اهل دل
تصویر اهل دل
صاحب دل، زنده دل، روشن ضمیر، در تصوف کسی که از سر گذشته و طالب سر است و حالات وجدانی را به هر عبارت که خواهد بیان کند، عارف، خداشناس برای مثال چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست / سخن شناس نه ای دلبرا خطا اینجاست (حافظ)
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
اصلاح کردن، حرکت دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رنج رسانیدن، بیم کردن، شتافتن، زجر کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به هاد شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فروریختن خاک و ریگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
متواضع. متبسم. ملایم. حلیم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَهْ دِ)
کینه ور. (آنندراج). بدخواه. بداندیش. بدکردار. (ناظم الاطباء) :
این زال سرسپید سیه دل طلاق ده
اینک ببین معاینه فرزند شوهرش.
خاقانی.
زبانی است هرکو سیه دل بود
نه هر زنگیی خواجه مقبل بود.
نظامی.
بر سیه دل چه سود خواندن وعظ
نرود میخ آهنین در سنگ.
سعدی.
سیه دل برآهیخت شمشیر تیز
ندانست بیچاره راه گریز.
سعدی.
رجوع به سیاه دل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نُ / تُ نُ دِ)
تنک حوصله. کنایه از کسی که اخفای مال و راز نتواند کرد. (آنندراج). رقیق القلب. (از یادداشتهای محمد قزوینی، از حاشیۀ برهان چ معین). که دلی مهربان و نازک دارد. کم صبر و کم تحمل:
گرنه تنک دل شده ای وین خطاست
راز تو چون روز به صحرا چراست ؟
نظامی.
تنک دلی که نیارد کشید زحمت گل
ملامتش نکنم گرز خار برگردد.
سعدی.
تنک دل چو یاران بمنزل رسند
نخسبد که واماندگان از پسند.
(بوستان چ فروغی ص 38).
ز کاوش مژه رگهای جانش بشکافند
تنک دلی که چو من چشم برنمی دارد.
نظیری (از آنندراج).
رجوع به تنک و دیگر ترکیبهای آن و تنگ حوصله شود، بمعنی دون همت نیز گفته اند. (آنندراج). رجوع به تنگ دل شود
لغت نامه دهخدا
تک رو. تنهارونده. بی همراه:
بت تنهانشین ماه تهی رو
تهی از خویشتن تنها ز خسرو.
نظامی.
، گمراه و منحرف از راه. (ناظم الاطباء) ، دست خالی رونده. روندۀ بی چیز. مسافر فقیر و تهیدست:
نه بر مرد تهی رو هست باجی
نه از ویرانه کس خواهد خراجی.
نظامی.
رجوع به تهی رفتن و تهی و دیگر ترکیبهای آن شود، بیهوده سفرکننده. (فرهنگ فارسی معین) ، آواره. دربدر. خانه بدوش. (فرهنگ فارسی ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ قِ قِ کَدَ)
خلو. خالی شدن. خواء. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ز من چون به ایشان رسید آگهی
از آواز من مغزشان شد تهی.
فردوسی.
کنون تخت گشتاسب شد زو تهی
بپیچد ز دیهیم شاهنشهی.
فردوسی.
سر نامداران تهی شد ز جنگ
ز تنگی نبد روزگار درنگ.
فردوسی.
ترکش عمرش تهی شد، عمر رفت
از دویدن در شکار سایه تفت.
مولوی.
که خزانه تهی شود و چشم طامع پر گردد. (مجالس سعدی ص 20).
فرومایگی کردم و ابلهی
که این پرنگشت و نشد آن تهی.
سعدس (بوستان).
چو عالم شدن خواهد از ما تهی
گدائی بسی به ز شاهنشهی.
حافظ.
پیمانۀ هر که پر شود خواهد مرد
پیمانۀ من چو شد تهی می میرم.
؟ (از انجمن آرا).
، بی نصیب شدن. عاری شدن. محروم شدن:
ز افسر سر تو از آن شدتهی
که نه مغز بودت نه رای بهی.
فردوسی.
فلک ستاره فروبرد و خور ز نور تهی شد
زمانه مایه زیان کرد و خود ز سود برآمد.
خاقانی.
رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تُ خُ دِ)
دهی از دهستان اوزومدل در بخش ورزقان شهرستان اهر است که در 9هزارگزی شمال خاوری ورزقان و هفت هزارگزی شوسۀ تبریز به اهر قرار دارد. کوهستانی و معتدل است و 542 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه ومحصول آنجا غلات و حبوبات و سیب زمینی است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است وراه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اَ لِ دِ)
صاحب دل. (آنندراج). اهل ذوق و مکاشفه. سالک طریق دل. مقابل اصحاب عقل:
دل اهل دل است آن کعبۀ داد
مکن ویران مر او را دار آباد.
ناصرخسرو.
جهالت ظلمت جان و جهان است
بر اهل دل این معنی عیان است.
ناصرخسرو.
از مدرسه برنخاست یک اهل دلی
ویران شود این خرابه دارالجهل است.
(منسوب به خیام).
یا اگر گویی اهل دل کس هست
گویدت دل، خطاست این گفتار.
خاقانی.
تو ای عطار گرچه دل نداری
ولیکن اهل دل را ذوفنونی.
عطار.
از آن اهل دل در پی هر کسند
که باشد که روزی به منزل رسند.
سعدی.
الا گر طلبکار اهل دلی
ز خدمت مکن یک زمان غافلی.
سعدی.
توان گفت با اهل دل کو بماند.
سعدی.
آلودگی خرقه خرابی جهان است
کو راهروی اهل دلی پاک سرشتی.
حافظ.
کلید قفل سعادت قبول اهل دل است
مباد آنکه درین نکته شک و ریب کند.
حافظ.
درین خمار کسم جرعه ای نمی بخشد
ببین که اهل دلی در جهان نمی بینم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(هََ دِ)
آهنین دل. قسی. قاسی. سنگدل، شجاع. شیردل:
مرد که آهن دل و روئین تن است
نی زرهش حاجت و نی جوشن است.
امیرخسرو
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ / تُ / دَ / دُو)
تنبل و بیکار و هرزه گرد. (ناظم الاطباء) :
خود عالمی پر است که سلطان غلام اوست
چون من تهی دوی به وصالش کجا رسد.
خاقانی.
دل پردرد تهی دو به دوائی نرسد
خود دوا بر سر این درد مگر می نرسد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تَهْ دِ/ تَ هَِ دِ)
درون دل. (ناظم الاطباء).
- از ته دل، از صمیم قلب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : تبعیت کردم به سید خود... از روی اعتقاد و از ته دل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315).
در روزگار حسن سلوک تو اهل نظم
صائب شدند از ته دل مهربان هم.
صائب
لغت نامه دهخدا
(گِ کَ دَ)
خالی شدن. (ناظم الاطباء). رجوع به لسان العجم شعوری ج 1 ص 302 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تهی رو
تصویر تهی رو
بیهوده سفر کننده، آواره دربدر خانه بدوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنک دل
تصویر تنک دل
نازک دل حساس رقیق القلب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اهل دل
تصویر اهل دل
شناسندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیز دل
تصویر تیز دل
بی باک و سخت دل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهن دل
تصویر آهن دل
آهنین دل، قسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهو دل
تصویر آهو دل
ترسنده، بزدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوی دل
تصویر قوی دل
پر دل و نترس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تهییل
تصویر تهییل
فرو ریختن خاک و ریگ را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تهیید
تصویر تهیید
اصلاح کردن، رنج رسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم دل
تصویر هم دل
دارای یک رای و اندیشه، متفق متحد، دوست جانی صمیمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیه دل
تصویر سیه دل
تیره دل قسی، بد گمان ظنین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تهی دست
تصویر تهی دست
فقیر
فرهنگ واژه فارسی سره
بی بضاعت، بیچاره، بی چیز، بی نوا، تنگ دست، تهی دست، درویش، بی پول، فقیر، گدا، محتاج، مفلس، مفلوک، ناتوان، ندار، نیازمند، یک لاقبا
متضاد: توانگر، دارا، غنی، متنعم، ثروتمند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
افسرده، اندوهگین، پژمان، دلتنگ، دل فگار، ضجر، غمگین، غمین، محزون، مغموم، ملول
متضاد: شاد، خرسند، مسرور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شتاب زده
فرهنگ گویش مازندرانی